نارون( !!!i am a tree )

¤ ¤‌‌‌‌ ذوق کودکانه ام را بپذ یر و نخند....

نارون( !!!i am a tree )

¤ ¤‌‌‌‌ ذوق کودکانه ام را بپذ یر و نخند....

مرور می کنم....


o

خیلی وقت بود که نمی فهمیدم خوابیدن یعنی چی...خوابیدن و خسته خوابیدن.... اما به جاش خیلی چیزای دیگه رو خوب می فهمیدم...

اینکه شب هارو کابوس در خواب ببینی و روزها کابوس رو دربیداری ببینی ...

خستگی تو چشمات نشسته باشه و پلک ها از باز ایستادن خسته نباشن..

گریه هات خیالی باشن و خنده هات بوی توهم بدن....

دویدن دیروز رو تو ذهن خسته ات مرور کنی و لذت ببری،‌درحالی که توانایی دوباره دویدن رو داری.

مثل یه حلزون زندگی رو  آروم آروم  و بدون هیچ اندیشه ای سپری کنی..و در خیال کالت مرور کنی آینده ی دست نیافتنی ات رو .....

 ــ با خودم میگفتم تا زمانی که بنشینمُ فقط مرور کنم و ذهنم رو پر از دیروز و فردا کنم،همچنان باید رویاها و آرزوهام و حتی ادامه یه زندگی متعادل رو بر پرده ی افکار ساکنم ببینم..

اما باز این رو مرور میکردم در ذهن خودم..

 که چقدر زندگی به من نزدیک است و از من دور...حتی گاهی دست نیافتنی...

         همه ی اینا گذشت نمیدونم چقدر طول کشید اما گذشت..

مهم اینه که الان اینو در ذهن خودم مرور میکنم...

که رویاها و آرزوهایم حقیقتهایی هستند که کمی از من دورند..

و برای رسیدن به اونها نه گذشته ام رو باید مرور کنم و نه فردا رو...

فقط کافیه که خودم و ذهنم رو باور داشته باشم.

رویاها و آرزوهایم خیال نیستند، آن هم خیال کال... بلکه حقیقتی رسیده و خوشمزه هستند ...

که برای چیدنشون باید کمی قد بلندی کنم و از هر بندی جز بند بندگی خدا رها شوم...

نظرات 5 + ارسال نظر
YAAK دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 02:04 ق.ظ http://weblog.elecways.com

خب پس میوه‌های درخت نارون رویاها و آرزوهای رسیده و خوشمزه‌ای هستن...

نباید مث درختی بود که پرنده‌های زیادی روش استراحت کردن و پریدن و رفتن.

نباید اسیر خاک بود

باید پرواز کرد
شاید همراه یکی از همون پرنده‌ها :)

پاشا دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 05:06 ق.ظ

کمی قد بلندی ..از هر بندی جز بند بندگی خدا...
میگی همینا کافیه واسه رسیدن به آرزوها...

هویدا پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 01:19 ق.ظ

چه محال است رویش چه قطاع است کوشش

مریم پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 01:22 ق.ظ

حقیقت چون آیینه ای است که از دست خدا به زمین افتاده و هر تکه اش در دست کسی است که در آن نیمی از خود و خدایش را می بیند...اینو یک دوست می گفت .فکر میکنم راست می گفته.
چقدر نوشته این دفعه جالبه .رویاها آرزوها ...
می دونی گاهی فکر میکنم ای کاش می شد یک روز که از خواب بیدار میشم راه بیافتم و از هر کسی بپرسم چه آرزویی داره تا براش برآورده کنم چقدر خوب می شد...اگه این توانایی رو فقط برای یک روز داشتم و خدا هم این اجازه رو بهم میداد.
راستی یک نارون سبز چه آرزویی داره ؟ تو خیال سبزش چی میگذره؟

هویدا یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 04:51 ب.ظ

سلام در چه حالی. نمینویسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد